*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
زنگ را که زدند همه جمع شدیم داخل حیاط
مدیر به اتفاق معاون به سخنرانی پرداخت و اطلاعیهای جدید را از طرف اداره رونمایی کرد
یک سری از بچهها که ذوق تعطیلی را داشتند را کنار بگذاریم دلتنگ شدن بعد آن روز هنوز در سینهام میجوشد
بعد از تعطیلیهای پی در پی که حتی نشد درست از مدرسه و بچهها خداحافظی کنیم همهمان را داخل یک موبایل که یک درصد کلاس هم نمیشود جمع کردند... و شد کلاس مجازی
ولی هیچ چیز ارزشش به شوخیها و شیطنت بچهها در کلاس نمیرسد
برای آنان که سال آخرشان بود غبطه خوردم
خداکند شرش به زودی زود کم شود
مشتاق رفتنتیم کروناجان
:)
قسمت هجدهم
"ماه بانو"
خسرو از خانه رفته بود و ماه بانو هر چه تماس میگرفت اپراتور میگفت خاموش است
ماه بانو کلافه شده بود و سیگار پشت سیگار میکشید که پریدخت با حالت عصبی زنگ را به صدا در آورد
حالت شوریده ای داشت و پریشانی از سر و رویش میریخت
حرفی نزد و همان جلوی درب وردی روی پله نشست و لبهایش را میگزید
ماه بانو دستش را گرفت که به داخل ببرد اما با عصبانیت دستانش را کشید و حتی ماه بانو را نگاه نکرد
این اولین باری بود که با ماه بانو این رفتار را داشت اما ماه بانو هیچ نگفت و رفت و برایش آب قند آورد و کنارش نشست
پریدخت راستش خسرو اینجا بود و همه ی حرفاتو شنید
پریدخت لحظه ای به ماه بانو نگاه کرد و به صورتش سیلی زد و رفت داخل خانه و مقابل عکس آقا جون ایستاد
قا جون میخوام عروسی دعوتت کنم...عروسی پسرمو دخترم...آقا جون عاشقِ هم شدن...جای شما خالیه ببینی چه بلایی سر نوه هات آواردی...آقا جون ببخشیدا من بلند حرف میزنم...ما عادت داشتیم جلو شما لال باشیم...عادت داشتیم چشم بگیم...فرخم که مُرد
خسرو و ناهیدمم قراره پرپر بشن...چون ما عادت داشتیم لال باشیم آقا جون...الانم لال میشیم چشم ...لال میشیم
گفت و محکم با دست روی لبهایش زد و نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن
ماه بانو رفت و روی مبل نشست و منتظر ماند تا گریه کردنِ پریدخت تمام شد
یادته وقتی به اقاجونت گفتم از پرورشگاه بچه بیارن چی گفت؟
گفت باید از خون خودمون باشه
پریدخت به دیوار تکیه داد و ماه بانو را نگاه می کرد
فرهاد عاشق دختر بچه بود اونموقع...هر قابله ای هم شکل و قیافه ء تورو میدید میگفت بَچَت دختره...توام ناراضی بودی اما کسی جرات نداشت بالا حرف صمد خان حرفی بزنه...فرهاد راضی بود چون اسحاق داداشش کور بود اما من میدیدم تو راضی نیستی...اون یه ساله ای ام که رفتید شمال دور از چشم فامیل باشید من خیلی سعی کردم اما صمد حرف خودشو زد
قرار بود این قضیه تو خانواده ء خودمون مخفی باشه و همین منو میترسوند...از این مخفی کردن خوف داشتم...خوف داشتم که طاقت نیاری و یه سال بعد بیای بگی بچمو میخوام...خوف داشتم که فرخ بزرگ شه و عاشق خواهرش شه ...خوف این روزارو داشتم ولی بچت پسر شد
پسر شد اما
ماه بانو بلند شد و سیگاری روشن کرد و دوباره سر جایش نشست
یه ماه مونده بود به زایمانت
رفتم بیمارستان و یه پرستارِ میانسال گیر آواردم
شوهرش مرده بود وضع مالیش خیلی بد بود...بهش گفتم بچه ی تورو با یکی دیگه عوض کنه
پریدخت از جایش بلند شد و چند قدم جلو آمد و ایستاد و ماه بانو سیگار دیگری روشن کرد
این حرفا یه عمره داره گلومو خفه میکنه پریدخت اما وقتش رسیده که بگم
به پرستاره گفتم اما قبول نمیکرد....من خیلی از این آینده میترسیدم....صمدم حرف تو سرش نمی رفت...هر روز میرفتم بیمارستان و میومدم اما قبول نمیکرد تا اینکه کل طلاهامو ... گردنبند سکه پهلوی مو دادم بهش...محتاج بود بیچاره و توی شک و تردید قبول کرد
بعد از اینکه خسرو به دنیا اومد رفتم سراغش اما از بیمارستان رفته بود
یه سال دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم...سخت مریض شده بود...وقتی رفتم بالا سرش داشت عذاب میکشید و منتظرم بود
گفت بچه هارو عوض کرده...اما دست به طلاها نزده بود
همه رو بهم پس داد با یه آدرس
و قسمم داد که برم و بچه هارو به پدر مادر واقعیشون برگردونم...که واقعیتو بگم ....قبول کردم که ای کاش نمیکردم...که این عذابه چند سال هر روز صد بار منو نمیکشت
پریدخت میخکوب فقط ماه بانو را نگاه میکرد و ماه بانو لبهایش از گفتن حرف ها میلرزید
تصمیم گرفتم واقعیتو به همه بگم و بچه هارو عوض کنم آخه اون زن اصلا وضع خوبی نداشت من بهش قول دادم....اما وقتی رفتم سراغ بچه .... دیدم بچَت معلوله
نفسم بند اومد....من میدونستم وقتی قرار شد بچتو بدی فرزاد چقدر قرص خوردی و آمپول زدی که این بچه بیفته... اون بچه ناقص بدنیا اومده بود پریدخت
پریدخت با شنیدن این حرف دوزانو روی زمین افتاد و نفسش تنگ شد
اون بچه ناقص بدنیا اومده بود و فرزاد و سارا با اومدن خسرو تو زندگیشون تازه داشتن رنگ خوشبختی رو میدیدن
دیدی امروز به خاطر بچت داشتی آتیش میگرفتی ؟ منم مادرم...نتونستم....اگه اون واقعیتو میگفتم زندگیمون میریخت به هم...نگفتم...بار یه عمر عذاب رو به دوش کشیدم اما دَم نزدم
پریدخت اسم پسرت حمید رضاعه ... هر هفته میرم ناشناس بهش سر میزنم...پدر مادرش آدم حسابی ان ...دوسش دارن...بهش میرسن
پریدخت دست و پایش میلرزید و به نقطه ای خیره شده بود و ماه بانو از جایش بلند شد و با قدم های لرزان رفت و نوار کاستی آورد و به پریدخت داد
پریدخت... خسرو و ناهید خواهر برادر نیستن
همه ی این حرفا ام دقیق و کامل تو این نوار ضبط شده...میخواستم قبل از مرگم بدمش خسرو اما
اینو بده ناهید گوش کنه...خسرو ناهید رو دوس داره...و ناهید حق داره همه چیو راجع به خسرو بدونه